کد مطلب:279257 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:200

قصه استغاثه مرد سنی با آن حضرت و رسیدن آن حضرت به فریاد او
حكایت هیجدهم - خبر داد مرا عالم جلیل و حبر نبیل مجمع فضایل و فواضل شیخ علی رشتی و او عالم تقی زاهد بود كه حاوی بود انواعی از علوم را با بصیرت و خبرت و از تلامذه خاتم المحققین الشیخ مرتضی اعلی الله مقامه و سید سند استاد اعظم دام ظله بود و چون اهل بلادلار و نواحی آنجا شكایت كردند از نداشتن عالم جامع نافذ الحكمی، آن مرحوم را به آنجا فرستادند در سفر و حضر سالها مصاحبت كردم با او در فضل و خلق و تقوی مانند او كمتر دیدم. نقل كرد كه وقتی از زیارت حضرت ابی عبد الله علیه السلام مراجعت كرده بودم و از راه آب فرات به سمت نجف اشرف می رفتم پس در كشتی كوچكی كه بین كربلا و طویرج بود نشستم و اهل آن كشتی همه از اهل حله بودند و از طویرج راه حله و نجف جدا می شود پس آن جماعت را دیدم كه مشغول لهو و لعب و مزاح شدند جز یك نفر كه با ایشان بود و در عمل ایشان داخل نبود آثار سكینه و وقار از او ظاهر، نه خنده می كرد و نه مزاح و آن جماعت بر مذهب او قدح می كردند و عیب می گرفتند و با این حال در مأكل و مشرب شریك بودند بسیار متعجب شدم و مجال سؤال نبود تا رسیدیم به جائی كه به جهت كمی آب ما را از كشتی بیرون كردند، در كنار نهر راه می رفتیم پس اتفاق افتاد كه با آن شخص مجتمع شدیم پس از او پرسیدم سبب مجانبت او را از طریقه رفقای خود و قدح آنها در مذهب او، گفت ایشان خویشان منند از اهل سنت و پدرم نیز از ایشان بود و مادرم از اهل ایمان و من نیز چون ایشان بودم و به بركت حضرت حجة صاحب الزمان علیه السلام شیعه شدم.

پس از كیفیت آن سؤال كردم، گفت اسم من یاقوت و شغلم فروختن روغن در كنار جسر حله بود پس در سالی به جهت خریدن روغن بیرون رفتنم از حله به اطراف و نواحی در نزد بادیه نشینان از اعراب پس چند منزلی دور شدم تا آنچه خواستم خریدم و با جماعی از اهل حله برگشتم در بعضی از منازل چون فرود آمدیم خوابیدیم چون بیدار شدم كسی را ندیدم همه رفته بودند و راه ما در صحرای بی آب و علفی بود كه درندگان بسیار داشت و در نزدیكی آن معموره ای نبود مگر بعد از فراسخ بسیار، پس برخاستم و بار كردم و در عقب آنها رفتم پس راه را گم كردم و متحیر ماندم و از سباع و عطش روز خائف بودم پس استغاثه كردم به خلفاء و مشایخ و ایشان را شفیع كردم در نزد خداوند و تضرع نمودم فرجی ظاهر نشد پس در نفس خود گفتم من از مادر می شنیدم كه او می گفت ما را امام زنده ایست كه كنیه اش ابو صالح است گمشدگان را براه می آورد و درماندگان را به فریاد می رسد و ضعیفان را اعانت می كند پس با خداوند معاهده كردم كه من به او استغاثه می نمایم اگر مرا نجات داد بدین مادرم درآیم پس او را ندا كردم و استغاثه نمودم، پس ناگاه كسی را دیدم كه با من راه می رود و بر سرش عمامه سبزی است كه رنگش مانند این بود و اشاره كرد به علفهای سبز كه در كنار نهر روئیده بود آنگاه راه را به من نشان داد و امر فرمود كه بدین مادرم درآیم و كلماتی فرمود كه من یعنی مؤلف كتاب فراموش كردم و فرمود به زودی می رسی به قریه ای كه اهل آنجا همه شیعه اند، گفتم یا سیدی یا سیدی با من نمی آئید تا این قریه؟ فرمود نه، زیرا كه هزار نفر در اطراف بلاد به من استغاثه نمودند باید ایشان را نجات دهم. این حاصل كلام آن جناب بود كه در خاطر ماند پس از نظرم غائب شد پس اندكی نرفتم كه با آن قریه رسیدم و مسافت تا آنجا بسیار بود و آن جماعت روز بعد به آنجا رسیدند، پس چون به حله رسیدم رفتم نزد فقهای كاملین سید مهدی قزوینی ساكن حله قدس الله روحه قصه را نقل كردم و معالم دین را از او آموختم و از او سؤال كردم عملی كه وسیله شود برای من كه بار دیگر آن جناب را ملاقات نمایم پس فرمود چهل شب جمعه زیارت كن حضرت ابی عبد الله علیه السلام را پس مشغول شدم از حله برای زیارت شب جمعه به آنجا می رفتم تا آنكه یكی باقی ماند. روز پنجشنبه بود كه از حله رفتم به كربلا چون به دروازه شهر رسیدم دیدم اعوان دیوان در نهایت سختی از واردین مطالبه تذكره می كنند و من نه تذكره داشتم و نه قیمت آن و متحیر ماندم و خلق مزاحم یكدیگر بودند در دم دروازه پس چند دفعه خواستم كه خود را مختفی كرده از ایشان بگذرم میسر نشد، در اینحال صاحب خود حضرت صاحب علیه السلام را دیدم كه در هیئت طلاب عجم عمامه سفیدی بر سر دارد و داخل بلد است چون آن جناب را دیدم استغاثه كردم پس بیرون آمد و دست مرا گرفت و داخل دروازه نمود و كسی مرا ندید چون داخل شدم دیگر آن جناب را ندیدم و متحسر باقی ماندم.